اسب های وحشی

اسب همیشه من رو مسحور میکنه
اون سکوت و اون نگاه همیشه رو به پایینش…
وقاری که در هیچ موجود دیگهای ندیدم
پدربزرگ من پنجاه تا اسب داشت!
بله درست خوندید پنجاه تا اسب!
یادم هست حدود پنج سالم بود که به پدرم گفتم دلم میخواد اسب داشته باشم.پدرم بخاطر تحصیل ما بچه هاش زندگیش رو به شهر آورده بود و مشخص بود که اینجا دیگه نمی شد اسب داشت! ولی من اون روز ذوق رو توی چشماش دیدم. با ذوق به مادرم نگاه کرد و مادرم خندید.
روزی که بهش گفتم عاشق اسبم احساس کرد اون زندگی روستایی هنوز در خون من وجود داره و چشماش برق زد.
دختر من حدود پنج سال و نیمشه. چند وقت پیش بهم گفت بابا من دلم اسب میخواد!
و باید بگم که من هم شکفتم. همون قند در دل من هم آب شد…
این عکس رو در منطقه بالارود سیاهکل از اسبهای وحشی گرفتم. جایی که من و دخترکم مسحورشون شدیم و تا میشد بهشون نگاه کردیم.
هیزم ها

غرق تماشای سوختن هیزم ها بودم
به این فکر میکردم که چی توی سوختن این هیزم ها هست که من رو اینطوری مجذوب خودش میکنه
تکه چوبی خشک آتش رو به جان خودش می گیره و خاکستر میشه
و همون بوی ناب همیشگی…
به ذهنم رسید که هیزم ها در تمام تاریخ همین شکلی سوخته اند!
در طول تاریخ زیست بشر این همه زندگی تغییر کرد و تغییر کرد
این همه چیز عوض شد
اما هیزم ها هنوز به شکل صدها هزار سال و شاید هم میلیون ها سال پیش میسوزند!
و احتمالا هنوز هم همون بو رو دارند…
هم فوق العاده عجیب و هم در عین حال خیلی خیلی عادی هیزم ها هنوز همون هیزم ها هستند
شاید حالا بیشتر میفهمم که چرا مجذوبشون میشم
سوختن هیزم ها شاید پخش زنده هزاران سال زندگی بشری باشد…
فصل مشترک “اکنون” و “همیشه”ی تاریخ!